آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات پسرم

آیدین پلیس میشود

سلام عزیز مامامی جیگرم الهی قربونت برم با اون رژه رفتنات  همش یه تفنگ بر داشتی و پلیس بازی میکنی وقتایی که تو خونه من سر گرم کارام هستم یهو چشم میچرخونم که ببینم کجایی چیکار میکنی میبینم تفنگتو بر داشتی و دزد و پلیس بازی میکنی همش با اون زبون شیرینت میگی پرمانده (فرمانده ) یهو زبونت نمیچرخه بگی فرمانده میگی فرماندار الهی مامان قربونت بره دمپایی روفرشی منم میپوشی و میگی اینم پوتینمه بابایی که دید اینجوریه و خیلی پلیس پلیس میکنی گفت بیا برات cd سردوشیمو زمان سربازیمو بزارم ببین بابایی چه جوری رژه میرفت وای خدای من انقدر ذوق کرده بودی که حد نداشت آخه آیدینم وقتی که تو شمک مامان بودی بابایی سرباز بود خلاصه نشستی و c...
12 بهمن 1392

عکسهای نوزادی

١/٣/١٣٩٠ آیدین من ١ روزشه  بیمارستان کسری کرج   بقل مامان جون  بیمارستان   آیدین جونم سه روزشه زردی داشت باید میرفت بستری بشه آیدین جونم سه روزشه حموم کرده بود و خوشجل شده بود و  زردی داشت جشن حموم زایمان آیدین جونم     الهی همشه زنده باشی ...
7 بهمن 1392

بازم سرما خوردی

    سلام  پسر گلم بازم سرما خوردی شدیدا" ببخشید که این چند وقت نتونستم بیام برات خاطره بنویسم یه هفته ای که مهمون داشتیم یعنی چهارشنبه هفته گذشته  سه تایی رفتیم شمال و  ننه جونی رو بیاریم خونمون اونا خونمون بودن و یه هفته ایی رو موندن با عمه کبری رفتن خونشون آخه نمیتونن اینجا بمون حوصلشون سر میره به اونجا یعنی شمال عادت کردن اننینا که اینجا بودن یه ویروس بد  افتاد تو جونت اونم چه ویروسی همش اسهال و  استفراغ  وای خدای من خیلی بده ابد هم بدتر همش یه پامون تو دستشویی بود یه پامون تو خونه الهی من فدات بشم اینقدر رنگ و روت سفید شده بود که دیگه نگو هیچی هم نمیخوردی حال نداشتی دیگه دیدم نمیشه با&nb...
6 بهمن 1392

خونه خاله کدوم وره

سلام عزیزم تاج سرم نازگلم روز چهار شنبه عمو حمید برای موقعیت کاری رفت کاشان ما هم چون خاله نرگس تنها بود بابایی گفت برید بمونید خونه اونا شب بابا جون ما رو برد داشتیم میرفتیم برفی      می یومد که ما اینقدر خوشحال شده بودیم که حد نداشت همش میگفتم آخ جون آیدین  فردا صبح با نگار و حسام  میرید حیاط برف بازی میکنید  عزیز  و زندایی هنگامه هم اومدن و  با هم خوابیدیم  شب ساعت ٢ بود نمیخوابیدی همش صحبت میکردی نگار و حسام خوابیده بودن آیدین جیگر من همش برای زندایش قصه میگفت تا ساعت شد ٣  نصفه شب  خوابت برد صبح از خواب بیدار شدیم و خاله ...
14 دی 1392

شال و کلاه

  شال و کلاه زمستانی آیدین توپول سلام عزیزم آیدین مامان امسال مامانی هنرمند شده و برات یه شال و کلاه و خوشگل بافتم با قلاب رفتم کاموا و قلاب خریدم و شورع کردم به بافتن اصلا" بلد نبودم یه کم سری زدم به سایت قلاب بافی بالاخره چند تا مدل دیدم و خوشم اومد و بافتم  به نظر خودم که خیلی قشنگ شده با این حال که دست اولم هست در حال بافتن همش می یومدی می گفتی مامان چی کار می کنی منم می گم برات دارم کلاه می بافم میگی کلاه سربازی میگم نه کلاه زمستانی بزاری بری مهمونی چون سی دی سربازی بابا رو دیدی ،سربازا  کلاه دارن میگی از اونا میخوام خلاصه بافتم خوشت اومد اینقدر خوشحال شدی منم خوش...
10 دی 1392

کتاب داستان آیدین جون

  مردی که یک روز راه رفته بود   مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند. کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند. یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آ...
10 دی 1392

شعر سوم آیدین

    پاییزه پاییزه برگ درخت میمیزه مامان جونم بیدار شو چایی بزار به بنجون بابا جونم بخوره آیدینشو بوس کنه (بره سرکار ) بره سر کار  از خودت درست کردی ...
10 دی 1392