آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات پسرم

تولد بابا جونم

 ماه آبان ماه خوبیه میدونی چرا چون بابای نازمون توش به دنیا اومده، 2 آبان پا تو این دنیای قشنگ گذاشته از طرف مامانی و آیدین برای بابایی یه جفت کفش قشنگ براش خریریم امیدوارم که خوشش اومده باشه . تولدت مبارک ایشاالله که سالهای سال سایه ات بالای سر ما باشه دوست دارم بابا جون   ...
18 آبان 1392

پاییز

پاییز اومده و سردی هوا رو با خودش آورده  ، امسال خیلی هوا زود سرد شد ،12 مهر ماه تولد مامان جونت بود      بابایی برام طلا خرید خیلی ممنونم از بابایی که منو خوشحال کرد نمی دونم چرا  فصل پاییز دلچسب نیست با این حال که تو پاییز به دنیا اومدم پاییز فصل دلگیری هست ،  برگ درختها زرد و نارنجی  میشن و وقتی که باد با وزش تندش  بی اختیار برگها رو این ور و اونور میبره آدم دلش میگیره وقتی که بارون بیاد و از پشت پنجره بارونو نگاه کنی .  الان  آیدین عسلم پیشم هست و با بابا جون ،3 تایی بودن  روخیلی دوست دارم با هم بودن خیلی خوش میگذره . ...
17 آبان 1392

تولد 2 سالگی

سلام عزیز دل مامان و بابا امسال  یه تولد خیلی ساده برات گرفتیم ایشالله تولد ٣ سالگیت میخوام سنگ تموم بزارم چون تو این ٢ سالی که گذشت زیاد نمی دونستی تولد چیه امسال هم یه شب خالینا اومده بودن خونمون بابایی هم کیک کوچیک گرفت و با هم تولد گرفتیم امیدوارم که ازز من پذیرفته باشی . کیک ٢ سالگی آِیدین جون ایشالله ١٢٠ ساله بشی              وای نمی دونی این چه بلایی سر این کیک آوردید خوبه تولد مفصل نبود ...
13 آبان 1392

مهد کودک

  سلام عزیزم دیگه بزرگ شدی پسر نازی شدی الهی مامانی قربونت بره ،خیلی دوست دارم بزارمت مهد کودک همه میگن زوده هنوز آیدین کوچولو ولی من دوست دارم بری با بچه ها بازی کنی و......... ٦/٨/١٣٩٢ ظهر روز یکشنبه با هم رفتیم مهد کودک نرگس رو دیدیم و پرسیدم خوشم نیومد رفتیم گلهای بنفشه اونجا ثبت نامت کردم و چون توی مهد تاپ وسرسره و استخر توپ داره خوشت اومد و تا من ثبت نامت کنم رفته بودی اونجا بازی می کردی خلاصه اولین روزت بود از ساعت ١ رفتی مهد و تا ساعت ٥ اونجا بودی همین که گذاشتمت و اومدم خونه اینقدر دل تنگت شده که دیگه نگو ولی سرمو با کارای خونه گرم کردم تا ساعت ٥ بشه و بیام دنبال عزیزم . تغذیه به شما داده بودند و خورده بودی خدا...
13 آبان 1392

آیدینم

سلام خوبی عزیز دل مامان شرمنده که این چند وقت برات مطلبی ننوشتم امیدوارم که منو بخشیده باشی دوست دارم اندازه دنیا     ...
12 آبان 1392

پسرم

پیش از تو آبی آرام اجازه جاری شدن را نداشت شقایق عاشق بود و اجازه دوست داشتن را نداشت آسمان غمگین بود چاره ای جز گریستن نداشت .... پیش از تو قلبها بی ستاره بود و تنها ....غروب بی افق بود و سپیده دم بی نور ....فاصله ها مبهم بود و رویاها حقیقتی تلخ عشق احساس غریب بود و ابدیت بی مفهوم و پوچ پیش از تو چشمها در حسرت یک نگاه عاشقانه بود و چراغ ساحل آسودگی ها در بی کرانی دریا ناپدید می شد پیش از تو نیازمند چیزی بودم که باورش کنم و توآمدی و اکنون به برکت وجود توست که معنای واقعی عشق را درک کرده ام   آیدین جان پسر عزیزتر از جانم پس بودنت در کنارم را هم...
11 آبان 1392

خاطرات 8 /دی / 1391

آیدین جون خیلی شیطون شدی حالا دیگه چهاردست و پا میری و هر جا میرم دنبالم می آی میرم تو اتاقت کشو لباسهاتو تمیز کنم می یای اونجا لباسهاتو از کشو بر میداری عوض اینکه کمک کنی همه جارو بهم می زنی پسر شیطونی شدی . امروز مامانی رفتم دندونامو درست کنم تو مطب آقای دکتر ساکت بودی پسر خوبی شده بودی آقای دکتر خوشش اومد گفت براش اسفند دود کنید منم اومدمو دود کردم حال ندارم سرم درد میکنه ولی با این حال گفتم یه چند خطی برات بنویسم از این کارهایی که میکنی الان دارم خاطره مینویسم اومدی پد موس و میکشی و مامان و اذیت میکنی با اسباب بازیهات بازی نمی کنی اومدی گیر دادی به لپ تاب ما از دست تو بلا چی کار کنیم ، خوردنی شدی بابا اینقدر بوست کر...
8 آبان 1391

خاطره آنتالیا

سلام عزیز دل مامان اصلا" باور نمی کنم که یه روزی سه تایی رفتیم آنتالیا خیلی خوش گذشت اصلا" اذیت نکردی مامان و بابا رو پسمل خوبی بودی بابایی قول داده بود که تابستون مارو ببره به آنتالیا بالاخره موفق شدیم ، بابایی بعد از گرفتن پاسپورت و دنبال یه سری کارهای رفتن به اونجا بو بعد از گرفتن بلیط چهارشنبه دو تایی وسایل هایی که باید با خودمون می بردیم رو جمع کردیم من همش جمع می کردم می ذاشتم داخل چمدون همش بر می داشتی و به هم می زدی منم آخر گذاشتم داخل تختت ،خلاصه شب ساعت ١٢ باید میرفتیم فرودگاه عزیز و دایی و آقاجون اومدن برای خداحافظی شب خونمون بودن و ساعت ١٢ بود رفتن و ما هم آماده شدیم رفتیم فرودگاه تا چمدونارو تحویل بدیم و منتظر بمونیم ساعت ٣ صبح...
29 مرداد 1391