آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پسرم

آنتالیا

سلام نی نی های خوشگل من چهارشنبه با بابایی و مامانی میریم آنتالیا 7 روز اونجا هستیم اومدم آپ میشم دوستون دارم . عکس 3 ماهگیت ...
17 مرداد 1391

روز پدر

سلام نی نی های ناز با عرض پوزش وشرمندگی من این چند وقت نتونستم خاطره های خوش بنویسم برای وب آیدین جون چون بابایی لب تاپ و میبرد مامانی هم نتونستم متن بنویسم امروز بابا جون لب تاپ و لازم نداشت گذاشت که من خاطره های ماه های قبل رو بنویسم .   ای نام زیبایت همیشه اعتبارم، خدمت به تو در همه حال هست افتخارم . پدرجان باش و با بودنت باعث بودن من باش.   ...
31 تير 1391

رمضان

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: شَهرُ رَمَضانَ شَهرُ اللّه عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ شَهرٌ يُضاعِفُ اللّه‏ُ فيهِ الحَسَناتِ وَ يَمحو فيهِ السَّيِّئاتِ وَ هُوَ شَهرُ البَرَكَةِ؛ ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهى است كه خداوند در آن حسنات را مى‏افزايد و گناهان را پاك مى‏كند و آن ماه بركت است. (بحارالأنوار، ج 96، ص 340، ح 5)   ...
31 تير 1391

راه رفتن آیدین توپول

سلام عزیزم خیلی خیلی دوست دارم پسرم تموم زندگی من و باباجون هستی نفسمون به نفست بسته است دیگه ماشاالله داری خودت راه میری دیگه بزرگ شدی  وای چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود شبا نمیتونستم بخوابم یادش بخیر پارسال این موقع بود که شمارش معکوس شروع شده بود الهی من قربون اون چشای سیاهت برم ،تقریبا" یه هفته ای هست که سه تامون هم سرما خوردیم باباجون زود خوب شد ولی من و تو هنوزم که هنوزه مریض هستیم همش دو تایی سرفه میکنیم الهی مامان قربونت بره اصلا"طاقت مریض شدنتو ندارم خیلی ضعیف شدی هیچی نمیخوری بردمت پیش دکترت بهت دارو سرماخوردگی داد و جواب آزمایشتو دید و گفت که کم خونی داری ،وزنتم کمه توی 1 ماه اصلا" اضافه نکردی ،منم خیلی حالم بد بود بابا...
29 خرداد 1391

فندوق مامان

سلام فندوق مامان عزیز مامان خوبی میخوام خاطره پارک رفتن با خالینارو برات یادگاری بنویسم روز چهارشنبه ای که گذشت بعداظهر خالینا اومدن خونمون و بابایی و عمو حمید با هم رفتند استادیوم برای دیدن فوتبال آخه بابایی عاشق فوتباله اونم چی طرفداره تیم استقلاله رفتند که اونجا ببینن خلاصه ما موندیم خونه خاله گفت بیا بچه هارو ببریم پارک گفتم باشه بریم ولی چه جوری تو ماشین اینارو نگه داریم یعنی حسام و آیدین پسر نازم ،1- خاله که رانندگی میخواست بکنه .2- نگار هم گذاشتیم جلو نشست که شماهارو اذیت نکنه مامانی هم نشستم پشت حسامو گذاشتیم تو کریر و با یه دستم اونو گرفتم با یه دسته دیگه شما که روی صندلی نشسته بودی نگه داشته بودم حالا هی حسام گریه میکنه ...
28 ارديبهشت 1391

روزت مبارک

مادرم ای بهتر از فصل بهار مادرم روشن تر از هر چشمه سار مادرم ای عطر ناب زندگی مادرم ای شعله ی بخشندگی مادرم ای حوری هفت آسمان مادرم ای نام خوب و جاودان مادرم ای حس خوب عاشقی مادرم خوشتر ز عطر رازقی مادرم ای مایه ی آرامشم مادرم ای واژه ی آسایشم مادرم ای جاودان در قلب من مادرم ای صاحب این جسم و تن مادرم می خواهمت تا فصل دور مادرم پاینده باشی پر غرور مادرم روزت مبارک ناز من مادرم تنها تویی آواز من ...
27 ارديبهشت 1391

عکس

چند تا از عکسهای جدید آیدین عزیزتر از جانم آیدین در آشپزخانه آیدین داره حموم میره آیدین همیشه خوشحال آیدین نگران شده آیدین فوزول شده آیدین جرقه میخوره آیدین و پسر خاله حسام خونه عمو دندونای آیدین و ببین 8 تا شده ...
10 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

آیدین جون شلوغ شده : موقع خوردن قطره آهن و مولتی ویتامین حرف مامانتو گوش نمیدی دراز نمیکشی بخوری و همینطور دهنتو باز نمیکنی به زور بابا و مامان میل میکنی . شبا موقع خواب دمر میخوابی تا صبح منو بابا جون درگیریم با شما همش برمیگردونیم صاف بخوابی ولی باز کار خودتو میکنی. جدیدا" مامانو بغل میکنی تا میگم آیدین مامانو بغل کن دستاتو میندازی دور گردن مامان . کلمه های مثل:دد،دا، نه نه، ددی، الهی مامان قربونت بره. هشت تا دندون درآوردی وقتی میخندی خوشگل میشی با اون دندونات. چند قدم که راه میری میخوری زمین داری یاد میگیری که باید راه بری . از مبل میگیری و تا میگم آیدین تاتی کن می یای به سرعت به س...
9 ارديبهشت 1391

برج میلاد

سلام عزیزتر از جانم برای اولین بار سه نفری رفتیم برای بازدید از برج میلاد 18/1/1391 روز جمعه بابایی مثل هفته های گذشته به ما قول داده بود ببره ما رو تفریح ساعت 11:30 دقیقه بود آماده شدیم و شما هم اون لباس خوشگلاتو تنت کردم و رفتیم برج میلاد خوشبختانه توی راه رفتنی خوابیدی مامان جونو اذییت نکردی پسر خوبی شدی دیگه برای خودت مرد شدی دیگه کم مونده 1 ساله بشی الهی قربونت برم بعد از رسیدن بابایی رفت که بلیط بگیره منم توی حیاط برج یه حوضچه کوچیکی بود برای سرگرمی شما بردمت دور اون نگو توی اون حوض ماهی های قرمز ریختن برای عید نوروز همین که اونا رو دیدی همش دستتو می خواستی ببری توی آب سرتو نزدیک آب کرده بودی من هی می گفتم آیدین نکن ولی گوش نم...
2 ارديبهشت 1391