آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات پسرم

شال و کلاه

  شال و کلاه زمستانی آیدین توپول سلام عزیزم آیدین مامان امسال مامانی هنرمند شده و برات یه شال و کلاه و خوشگل بافتم با قلاب رفتم کاموا و قلاب خریدم و شورع کردم به بافتن اصلا" بلد نبودم یه کم سری زدم به سایت قلاب بافی بالاخره چند تا مدل دیدم و خوشم اومد و بافتم  به نظر خودم که خیلی قشنگ شده با این حال که دست اولم هست در حال بافتن همش می یومدی می گفتی مامان چی کار می کنی منم می گم برات دارم کلاه می بافم میگی کلاه سربازی میگم نه کلاه زمستانی بزاری بری مهمونی چون سی دی سربازی بابا رو دیدی ،سربازا  کلاه دارن میگی از اونا میخوام خلاصه بافتم خوشت اومد اینقدر خوشحال شدی منم خوش...
10 دی 1392

کتاب داستان آیدین جون

  مردی که یک روز راه رفته بود   مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند. کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند. یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آ...
10 دی 1392

شعر سوم آیدین

    پاییزه پاییزه برگ درخت میمیزه مامان جونم بیدار شو چایی بزار به بنجون بابا جونم بخوره آیدینشو بوس کنه (بره سرکار ) بره سر کار  از خودت درست کردی ...
10 دی 1392

شب چله

  سلام خوشگلم عزیز دلم یه کم دیر شد تا یادگاری بزارم  چون اینترنت مشکل داشت عزیزم  امسال قرار بود بریم شمال خونه ننه جون  شب چله رو اونجا باشیم ولی به خاطر هوا نرفتیم و به بابا جون گفتم امکان داره جاده برف باشه نریم بابایی خیلی دوست داشت بره پیش مامان و برادرش باشه چون دلش خیلی براشون تنگ شده  خلاصه اینکه نتونستیم و رفتیم خونه عزیز و آقاجون همه خونه آقاجون اینا بودن ٣تازندایی و دایی ها و خالینا هم اونجا همه با هم جمع بودیم خیلی خوش گذشت عزیز شام  درست کرد و من زودتر از همه رفته بودم همه چیزو آماده کردم   و همه اومدن و  شام خوردیم و  خیلی خوش گذشت  آیدین و نگار و حسام هم حسا...
10 دی 1392

ماجرای آرایشگاه آیدین خان

                                                                     قبل از آرایشگاه بعد از آرایشگاه بعد از آرایشگاه   سلام و صد سلام به آقا گل پسری خوبی الهی که همیشه خوب باشی و صحت و سلامت باشی در مورد این آرایشگاه رفتن می خوام بنویسم خیلی از آرایشگاه میترسی  و همچنین بدت می...
10 دی 1392

خاطره مهد کودک آیدین جون

داریم میریم مهد اینجا خوشحالی سلام عزیز مامان دلبر مامان خوشگل مامان امسال 6 آبان بود دیدم خیلی تو خونه اذییت میکنی منو، همش می یومدی به من گیر میدادی بیا اینو بده این کارو کن خیلی بهانه های مختلف رفتم مهد کودک گلهای بنفشه شرایطشو پرسیدم و اومدم به بابایی گفتم بابایی هم قبول کرد و با هم ساعت 12:30 ظهر ،6 آبان بود رفیتیم که اسمتو بنویسم رفتیم داخل مهد سریع ذوق زده شده بودی رفتی سراغ سرسره منم همش میگفتم آیدین بیا  اصلا" گوش نمی دادی اون خانومه که مسئول ثبت نام بود گفت ولش کن بزار بازی کنه منم همش تو دلم میترسیدم میگفتم نکنه بیفتی خلاصه ثبت نام کردمو و شهریه دادم میخواستیم بیام خونه هر کاری کردم که بیای دست بر دار نبود...
18 آذر 1392

اولین برف پاییزی

سلام عزیزم چند روزی هست که وقت نکردم برات مطلب یادگاری بنویسم ،چون دارم برات بافتنی می بافم اولین باره دارم اینکارو انجام میدم هر وقت تموم شد حتما عکسشو برات میزام روز چهارشنبه ای که برف اومد خیلی خوش گذشت صبحش تا ساعت 10 خوابیدیم و صبح بابایی منو بیدار کرده میگه نیره پاشو برف  اومده گفتم ولم کن بابا مگه مثل قبله که دانش آموز بودیم تا برف می یومد خوشحال میشدیم میگفتیم آخ جون برف اومده امروز تعطیل هستیم الان که دیگه دانش آموز نیستیم خوشحال بشیم ولی خوب عزیزم همین که برف می یاد نعمته خیلی خوش میگذره با آیدین جون برم برف بازی کنم ناهار که خوردیم دو تایی آیدین جون خوابید و بعداظهر که بیدار شدی گفتی مامانی برف رو ببینیم&nb...
18 آذر 1392