آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات پسرم

صبحانه مفصل آیدین 7/11/1391

سلام آیدین جون صبح بخیر امروز شنبه تا ساعت 10 دو تایی خوابیدیم از خواب که بیدار شدی خیلی سرحال به نظر میرسیدی مامانی برات حلیم داغ کردم که صبحانه بخوری معلوم بود دوست داشتی چون همرو خوردی غذاهای دیگرو به این صورت نمیخوری مامانی رو نگران کرده بودی ولی امروز حلیمو خوردی و خیلی خوشحال شدم که صبحانه مفصل خوردی نوش جونت عزیزکم بعد از صبحانه با اسباب بازیهات بازی کردی و منم به کارام رسیدم دوست دارم هستی من ...
18 آبان 1392

خاطرات عاشورای حسینی سال 1390

آیدین جون من و بابایی هر سال تاسوعا و عاشورا شمال خونه ننه جون و عمو میریم سال ٨٩ که تو شکم مامانی بودی ننه هر سال نذری قیمه درست میکنه رفتیم مسجد و اونجا مامانی نذر کردم که ایشاالله سال دیگه لباس حضرت علی اصغر برات بخرم و تنت کنم امسال که سال ٩٠ تصمیم گرفتیم بریم شمال روز عاشورا لباس تنت کردم عزیزم نذرمو ادا کردم باید چند سال این روز این لباس قشنگ رو تنت کنم . این چند خط و نوشتم و چند تا از عکسهای قشنگتو میزارم که بمونه برای شما به یادگاری   اینجا بقل بابا جون هستی سرت روسری هست اذیت میشی و گریه میکنی ایشاالله که همیشه صحیح و سالم پیش مامان و بابا جون باشی عزیزم ...
18 آبان 1392

دندونای 8ماهگی آیدین جون

پسر گلم دندونات دراومده دیگه میتونی گاز بگیری رفتیم خونه عزیز، خاله نرگس و نگار هم اونجا بودن خاله برات آش دندونی پخت نصف پیاله دادم خوردی خوشت اومده بود چون خیلی خوشمزه شده بود اوایل نوزادیت که به دنیا اومده بودی همه بهت میگفتن آیدین توپول اما الان به خاطر دندونات صورتت لاغر شده وخیلی بلا شدی الهی قربونت برم همرو با دندونای چوچولوت گاز میگیری . ...
18 آبان 1392

لغت نامه آیدین

آقالی :آقا (  بابای مامانی ) عدیز :عزیز حدیجه :خدیجه (اسم ننه جون مامان بابایی ) بالون :بالکن شالبار من کو:شلوار من کو  مامان نحرره :مامان نیره بابا اباهیم :  بابا ابراهیم آچار ماماسه :آچار فرانسه لاک پشت :بوله موبایل  مامان:الو مامان فراریم :اسم عمو فراهیم دادق دایی :صادق دایی جعبر:جعفر دایی گگار:نگار سام :حسام ابولی:ابولفضل شعر رسیدیم رسیم  آیدین سسیدیم و سسیدیم کاش که نمیسسیدیم تو راه بودیم هوش بودیم سوار بوله بودیم   ...
18 آبان 1392

تولد دایی بزرگم

25/مهر / 1392 تولد دایی جعفرم بود خیلی به من خوش گذشت چون از 3شنبه رفته بودیم خونه آقا جون مونده بودیم کلی من اونجا بازی کردم با نگار و حسام پسر خاله و دختر خاله کلی هم با نگار دعوا کردیم سر کیف هامون من همش موهای نگارو میکشم اونم هیچی نمیگه فقط میگه  مـــــــــــــــــــــا مــــــــــــــــــــــــان یه دفعه همچین کشیدم که چند تا از موهای نگار اومد دستم اونم گریه کرد سر چی موهاشو کشیدم سر رژ توی کیفش رژ داره به من نمی داد منم بزنم وای مگه پسرا رژ میزنن نبینم (هـــــــــــــــا) خلاصه اینم عکس منه تو عروسی داییم   اینم عکس نگار و آیدین ...
18 آبان 1392