اولین برف پاییزی
سلام عزیزم چند روزی هست که وقت نکردم برات مطلب یادگاری بنویسم ،چون دارم برات بافتنی می بافم
اولین باره دارم اینکارو انجام میدم هر وقت تموم شد حتما عکسشو برات میزام روز چهارشنبه ای که برف اومد خیلی خوش گذشت صبحش تا ساعت 10 خوابیدیم و صبح بابایی منو بیدار کرده میگه نیره پاشو برف اومده گفتم ولم کن بابا مگه مثل قبله که دانش آموز بودیم تا برف می یومد خوشحال میشدیم میگفتیم آخ جون برف اومده امروز تعطیل هستیم الان که دیگه دانش آموز نیستیم خوشحال بشیم ولی خوب عزیزم همین که برف می یاد نعمته خیلی خوش میگذره با آیدین جون برم برف بازی کنم ناهار که خوردیم دو تایی آیدین جون خوابید و بعداظهر که بیدار شدی گفتی مامانی برف رو ببینیم منم پنجره رو باز کردم دیدم خیلی سرده دیدی و گفتی برف برف اینقدر خوشحال بودی که حد نداشت خلاصه ساعت 6 که بابایی اومد رفت بالا پشت بام وقتی که اومد اندازه یه کاسه برف آورد و پارچه پهن کردم و دو تایی آدم برفی تو سینی درست کردیم اینقدر خوشت اومده بود که هیجان زده شده بودی رفتم هویج آوردم و براش چشم و دماغ درست کردیم و دستات قرمز شده بود ، الهی مامانی قربونت بره شهر چشم چشم دو ابرو همم براش میخوندی نازگل من .