آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات پسرم

زمستونه

        زمستونه زمستونه                   فصل تگرگ و بارونه هوا شده خیلی سرد                 روی زمین پر از برف چه خوبه کودکستان                 وقتی میشه زمستان کلاغ های سیاه رنگ                 بخاری های روشن وقتی بارون میباره   &n...
14 بهمن 1392

آیدین پلیس میشود

سلام عزیز مامامی جیگرم الهی قربونت برم با اون رژه رفتنات  همش یه تفنگ بر داشتی و پلیس بازی میکنی وقتایی که تو خونه من سر گرم کارام هستم یهو چشم میچرخونم که ببینم کجایی چیکار میکنی میبینم تفنگتو بر داشتی و دزد و پلیس بازی میکنی همش با اون زبون شیرینت میگی پرمانده (فرمانده ) یهو زبونت نمیچرخه بگی فرمانده میگی فرماندار الهی مامان قربونت بره دمپایی روفرشی منم میپوشی و میگی اینم پوتینمه بابایی که دید اینجوریه و خیلی پلیس پلیس میکنی گفت بیا برات cd سردوشیمو زمان سربازیمو بزارم ببین بابایی چه جوری رژه میرفت وای خدای من انقدر ذوق کرده بودی که حد نداشت آخه آیدینم وقتی که تو شمک مامان بودی بابایی سرباز بود خلاصه نشستی و c...
12 بهمن 1392

عکسهای نوزادی

١/٣/١٣٩٠ آیدین من ١ روزشه  بیمارستان کسری کرج   بقل مامان جون  بیمارستان   آیدین جونم سه روزشه زردی داشت باید میرفت بستری بشه آیدین جونم سه روزشه حموم کرده بود و خوشجل شده بود و  زردی داشت جشن حموم زایمان آیدین جونم     الهی همشه زنده باشی ...
7 بهمن 1392

بازم سرما خوردی

    سلام  پسر گلم بازم سرما خوردی شدیدا" ببخشید که این چند وقت نتونستم بیام برات خاطره بنویسم یه هفته ای که مهمون داشتیم یعنی چهارشنبه هفته گذشته  سه تایی رفتیم شمال و  ننه جونی رو بیاریم خونمون اونا خونمون بودن و یه هفته ایی رو موندن با عمه کبری رفتن خونشون آخه نمیتونن اینجا بمون حوصلشون سر میره به اونجا یعنی شمال عادت کردن اننینا که اینجا بودن یه ویروس بد  افتاد تو جونت اونم چه ویروسی همش اسهال و  استفراغ  وای خدای من خیلی بده ابد هم بدتر همش یه پامون تو دستشویی بود یه پامون تو خونه الهی من فدات بشم اینقدر رنگ و روت سفید شده بود که دیگه نگو هیچی هم نمیخوردی حال نداشتی دیگه دیدم نمیشه با&nb...
6 بهمن 1392

خونه خاله کدوم وره

سلام عزیزم تاج سرم نازگلم روز چهار شنبه عمو حمید برای موقعیت کاری رفت کاشان ما هم چون خاله نرگس تنها بود بابایی گفت برید بمونید خونه اونا شب بابا جون ما رو برد داشتیم میرفتیم برفی      می یومد که ما اینقدر خوشحال شده بودیم که حد نداشت همش میگفتم آخ جون آیدین  فردا صبح با نگار و حسام  میرید حیاط برف بازی میکنید  عزیز  و زندایی هنگامه هم اومدن و  با هم خوابیدیم  شب ساعت ٢ بود نمیخوابیدی همش صحبت میکردی نگار و حسام خوابیده بودن آیدین جیگر من همش برای زندایش قصه میگفت تا ساعت شد ٣  نصفه شب  خوابت برد صبح از خواب بیدار شدیم و خاله ...
14 دی 1392